انشاطور



سلام سلام سلاااام.

بی مقدمه بگم(البته اگه خود اینو یه مقدمه به حساب نیاریم)،تا جایی که یادمه از کلاس پنجم عاشق شعر بودم و هرجا صحبت از شعر میشد فوری هوش و حواسم پر می کشید اونجا.

 

یادمه کلاس هفتم بودم که تصمیم گرفتم بزنم تو خط شعر و شاعری.

فکر می کردم به همین سادگیه!

خیلی سعی کردم؛خیلی خیلی!

اما نتیجش فقط سه تا شعر شد که یا قافیه هاش لنگ می زدن!

یا وزنش دست و پا شکسته بود!!

یا کلا شعرم حتی با عصام به زور راه می رفت):

اما خب هر چی که باشه دوسشون دارم

امیدوارم شمام خوشتون بیاد(:

اگه به عنوان شعر بهش نگاه نکنید راحت تر میشه باهاش کنار اومدsmiley

 

اولین شعرم:

 

همان روزی که بستان رفاقت را کشیدندمیان ما جدایی ها به هر علت کشیدند

مرا در حسرت چشمان زیباتتورا غرق تماشایش کشیدند

به هر لحظه به یاد عطر موهای تو بودمولیکن شانه اش را خانه ی مویت کشیدند

هر آن دم کز غیاب روی تو زاری نمودمتو هر شام و پگاهت را برِ یاری کشیدند

جبر ماندن از برایم چون حصاریبرای دیدن ظلمت کشیدند

دلم دیگر توانش بس زیاد استوگر صدبار تورا با او کشیدند

برو خوش باش که صدسال دگر نیزنمی فهمی تمامش را به امر من کشیدند

 

۱

دومین شعرم:

 

سپیده باز از آن کویی گذشتم کو تورا دیدهمان کویی که ماهی قبلِ من روی تورا دید

در آن جا من رفیقم را چندی بدیدمولی ضلع نگاه او،تنها تورا دید

مرا ماهی خبر داد از وجودت ولی او آگهی از چاک لب دید

جعبه ای آمد برون از جیب کیفتدیدمش خندید،جعبه را تاکه او دید

جعبه لبخندی زد و ماشه اش را او کشیدهم من و هم چشم ماهی جعبه را چون تیر دید

ساعتی در جعبه بود و عقربش سرمست بوداز صدایش باز قلبم اشتهایت کور دید

خواستم کز ماهی زارم بپرسم این چه رسم استحوض چشمم مرگ تلخ ماهی اش را دیر دید

ماهی تنها تر از کلبه ی خالی دلدر فغان تنهائیم،ارمغانی داغ دید

۲

آخرین شعرم:

 

صدبار،سحر نغمه ی دل پیش دگر یاس بگفتی و گذشتمحفره ی دل را تهی از ناله ی احساس بکردی و گذشتم

هربار، که با هجرت خود تار دلم لرزاندینغمه ی شوقت ز سرم باز گرفتی و گذشتم

صدبار،برجای من آن فتنه ی مکار نشاندیاز مسلخ نفْس به برم باز دویدی و گذشتم

هربار،که با عشوه تو آن یار عزیزت بستودیبر دیده ی لبریز غمت زه بکشیدی و گذشتم

صدبار، مرا در طلب و فقر و تمنای محبت دیدیلیک از دست دلم جام تمنا بربودی و گذشتم

هربار،که تورا مژده به پاکی و میِ عشق و مروت دادمدعوت دل به بن چاه ندامت بنهادی و گذشتم

باری آموختم از دل که مهم لفظ گذشت است!و همان لفظ سبب شد که چنین از تو گذشتم

 

 


تصور شد جزئیات را درک می توانیم؛پس گفتند بالاتر از سیاهی رنگی نیست!

گمان بردیم برای برتر بودن باید به سیاهی پیوست و اینچنین سفیدی ها نزد ما روسیاه شدند تا قاعده رنگ ها به هم بریزد.

هرچه گفتند خطاب به در بود لیک پاسخ از دیوار آمد و آنچه دیوار پاسخ داد شماتت در بود!

باج به شغال ندادیم تا عزتی باشد،آنچه حاصل شد ته مانده ی سفره ی کفتارها بود.

روزگار به نفع ما چرخید و چاقوشان دسته خود را برید،به ظن خود در مسیر پیروزی بودیم غافل از اینکه قرار است سرمان با پنبه بریده شود.

از زندگان لطمه خوردیم و بر مردگان حرمت کردیم،صبر پیشه ما بود تا زنده ها مردند و مورد احترام واقع شدند.

دست آخر متوجه شدیم قبری که بر آن می گرییم،مرده ندارد.

سرشان را شکستیم اما نرخشان نشکست،نرخمان را بخشیدیم تا سرمان به تن زیادی نکند.

منتظر آخر خوش شاهنامه بودیم، لیک آخر شاهنامه بند پایانی پاییز بود و هنگامه ی شمردن جوجه ها!

شمشیر از رو بستیم که زرنگی کرده باشیم،نفهمیدیم کی از پشت خنجر خوردیم!

امید نهایی اینکه: فواره چون بلند شود سرنگون آید،سربلند کردیم تا سقوطش بینیم،زیر موجش غرق شدیم.

تمام فریاد ها بی نتیجه ماند چراکه یا گوشی شنوا نبود،یا گوشی بدهکار نبود،یا از گوشی گرفتند و از دیگری پس دادند و یا گوششان از این گفته ها پر بود.

درگیر حکمت خلقت گوش آدمی زاد بودیم که

گوشمان را کشیدند و حلوایمان را خوردند.

و در آخر مائیم و مثلی که ندانیم از ماست یا بر ما!

و آن اینکه ازماست که بر ماست.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارخانه تولید کننده محصولات شوینده خانگی بچه های فرهنگی محمدآباد ابوزیدآباد کتابخانه عمومی کوثر کاشت مو | هزینه کاشت مو دانلود تقویم نجومی حسین جانقربانی(نجم السپهر) 99 حدیث ولایت بازی ساخته شده در اسکرچ تجهیزات پزشکی ☆We Are Army☆ مبلمان اداری آقای مبلمان